رویا

 

دیگر ساعت بر دست ِ من نخواهی دید!
من بعد عبور ِ ریز ِ عقربه ها را مرور نخواهم كرد!
وقتی قراری ما بین ِ نگاه ِ من
و بی اعتنایی نگاه ِ تو نیست
ساعت به چه كار ِ من می آید؟
می خواهم به سرعت ِ پروانه ها پیر شوم
مثل ِ همین گل ِ سرخ ِ لیوان نشین
كه پیش از پریروز شدن ِ امروز
می پژمرد!
دوست دارم كه یك شبه شصت سال را سپری كنم
بعد بیایم و با عصایی در دست
كنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم
تا تو بیایی

مرا نشناسی
ولی دستم را بگیری و از ازدحام ِ خیابان عبورم دهی!
حالا می روم كه بخوابم
خدا را چه دیده ای
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم
تو هم از فردا
دست ِ تمام پیرمردان ِ وامانده در كنار ِ خیابان را بگیر!
دلواپس نباش
آشنایی نخواهم داد
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم
كه از نگاه كردن به چشمهایم نیز
مرا نشناسی
شب بخیر ...

یغما گلرویی

اکسیر عشق

اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تاب سفری اینچنین
نیست!
"
چنین گفتی
با لبانی که مدام
پنداری
نام گلی
تکرار می کنند

و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم
اینک کلام تو بود از لبانی
که تکرار بهار و باغ است
...

و کلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم
کلماتی که عطر دهان تو را داشت
...

احمد شاملو

امیر کبیر

شعری زیبا از فریدون مشیری

رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،

غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.

زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،

زمین، هنوز همین سخت جان لال شده،

جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

 

هنوز،  نفرین می بارد از درو دیوار.

هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.

هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!

هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر.


هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،

هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،

هنوزهمهمه سروها که ” ای جلاد!

مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!

ای پلید شریر!

چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!

چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟


هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،

هنوز،

هنوز،

هنوز،

به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،

از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،

نه خون، که داروی غم های مردم ایران.

نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.


هنوز زاری آب،

هنوزناله باد،

هنوز گوش کر آسمان، فسونگر پیر.

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه

برون خرامی، ای آفتاب عالم گیر.رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،

غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.

زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،

زمین، هنوز همین سخت جان لال شده،

جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

 

هنوز،  نفرین می بارد از درو دیوار.

هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.

هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!

هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر.


هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،

هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،

هنوزهمهمه سروها که ” ای جلاد!

مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!

ای پلید شریر!

چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!

چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟


هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،

هنوز،

هنوز،

هنوز،

به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،

از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،

نه خون، که داروی غم های مردم ایران.

نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.


هنوز زاری آب،

هنوزناله باد،

هنوز گوش کر آسمان، فسونگر پیر.

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه

برون خرامی، ای آفتاب عالم گیر.

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!

به اسب و پیل چه نازی؟  که رخ به خون شستند،


درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟

محال ..... محال،

هزاران سال بمانی اگر،

چه دیر....

چه دیر....!

 

 

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!

به اسب و پیل چه نازی؟  که رخ به خون شستند،


درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟

محال ..... محال،

هزاران سال بمانی اگر،

چه دیر....

چه دیر....!